بانوی من اله صلح
بانوی چراغ بدست
مثل افسانه های دوردست می آیی .
چون اله رستگاری
خاموش و مطنطن
مثل کتیبه های دور
و من
هر بار می خوانمت
فرقی نمی کند
من به تمام ادیان و مکاتب و اورادی که می شود تو را به نام بخوانند
نزدیکم
و مرور میشوی بارها و بارها و بارهاو چه تلخ است که
می روی
مثل همیشه
که پای رفتن لنگ است و پای ماندن نا هموار
و ای که این دل من است که همواره پر می کشد به هر سویی که تو بال می گشایی
می روی و دل من مثل قاصدکی سبکبال و رها از هر چه تعلق و رنگ
گامهای غربت تو را حلقه ارادتی می شود بی واسطه
مرور می شوی در ذهن من وجهی از ایجاب در غربتی شکوهمند
و دستان غریب تو قهرمان داستانهای دلتنگی من خواهی شد
یک بانو با چشمانی که مانند چشمان آهو درخشنده و مخملی
گرم و دلخواه و دوست داشتنی
پر از خلوت بودن
و حضور
که در حضور
همواره از نو سروده می شوی
مثل یک تجلی روح افزا
بانوی من
بانوی بهار و زمستان
بانوی با شکوه من
بانوی رستاخیز
بانوی من بانوی دوست داشتنی .
چه تلخ است وقتی که میآیی که لحظاتی بعد بروی .
و چه شیرین است این تلخی در ذائقه همیشه ی انتظار آمدنت.